یادی از یک قهرمان ملی


 





 

گفتگو با بازماندگان شهيد رئيس علي دلواري در خصوص ابعاد شخصيتي ايشان
 

از ابتدايي که تهيه اين گزارش را به عهده گرفتم حس خاصي داشتم، حس نزديک شدن به يک تعريف بزرگ، يک تعريف متفاوت از زندگي. حقيقتاً چه چيزي باعث به وجود آمدن مرزي با اين گستره بين دو مفهوم مرگ و شهادت مي شود.
در طول دو روزي که به بوشهر سفر کرده بودم با استادان مختلفي که هر يک چندين جلد کتاب در خصوص حماسه قيام شهيد رئيس علي دلواري نوشته بودند ديدار و گفت و گو کرده بودم. گفت و گوهايي که اگر چه موضوعي واحد را مطرح مي کرد اما به هيچ وجه بوي تکرار و خستگي در آن ها وجود نداشت. با اين حال وقتي بعد از ظهر روز سه شنبه به اتفاق همکارم و آقاي يگانه از بنياد شهيد استان بوشهر همراه شديم تا به دلوار برويم و با بازماندگان شهيد رئيس علي دلواري ديدار کنيم، قلبم در سينه آرام نمي گرفت. گل اندام شهيدي فرزند بهادرخان، تنها فرزند شهيد اسطوره رئيس علي دلواري است!
خيابان هاي شهر را يک به يک پشت سر گذاشتيم تا به جاده اي رسيديم که به سمت دلوار مي رفت. جاده و مناظري که هنوز بکر و دست نخورده به نظر مي رسيد. ميان راه، «يگانه» براي ما از موقعيت منطقه مي گفت؛ اين که سرتاسر منطقه باز و مسطح بود و اين خصيصه جنگ و گريز را تا چه حد مشکل مي کرد، آن هم جنگ با ارتشي که از قدرت هاي روزگار خود بود و تا بيخ دندان مسلح. حقيقتاً همين طور بود. همه جا تخت و مسطح بود. تصور اين که در چنين جايي، سوار بر اسب، و در تعدادي کاملاً محدود، رو در روي ارتشي با نفرات بسيار و با سلاح هاي نامحدود ايستادن و جنگيدن چه شجاعت و ايماني مي خواهد، مو بر بدن راست مي کرد. به تدريج که جلوتر رفتيم، يگانه از دور قلعه اي را بر بلندايي نشان مان داد. اين قلعه جايي بود که به هنگام جنگ، زن ها و بچه ها را به آن جا مي بردند. قلعه هنوز نمايي از قلعه را داشت و حکايت از تفکر جنگي تنگستاني ها مي کرد. بالاخره به اولين ميدان رسيديم. اولين ميداني که بر آستان دلوار قرار دارد و پيکره اي از رئيس علي دلواري، سوار بر اسب و تفنگ در دست، در آن ديده مي شود. از يگانه خواستم ماشين را در گوشه اي متوقف کند تا به اتفاق همکارم بهرام از پيکره ي سرداري که هيچ عکسي از او يافت نمي شود اما آثار جان فشاني او باقي مانده، چند عکس بگيريم. دور ميدان مي چرخيديم. از زواياي مختلف عکس مي گرفتيم. صداي يک موتورسيکلت را شنيدم اما مشغول عکاسي بودم. موتورسيکلت ايستاد و جواني از آن پياده شد. هنوز داشتم از ويزور دوربين به پيکره نگاه مي کردم و کادر عکس را تنظيم مي کردم که گرمي دو دست را بر بازوانم حس کردم. جوان، با محبت و صميميت بسيار بوسه اي بر کتفم زد و با زبان محلي، در حالي که لبخندي گرم بر چهره داشت گفت: «خيلي خوش آمدي. عکس مي اندازي؟ خسته نباشي. خيلي با حاليد. اين رئيس علي مايه [ما است]، مرد بزرگ تنگستون و دلوار، اصرار داشت به خانه شان برويم و چاي بخوريم اما توضيح دادم که با نوه رئيس علي قرار ديدار دارم. بلافاصله گفت: «گل اندام خانم! سلام ما رو برسونيد. بگيد نوکرت سلام رسوند.»
دوباره به عکس گرفتن مشغول شدم. دور ميدان مي چرخيدم و زاويه اي متفاوت پيدا مي کردم که ناخودآگاه متوجه چند گوني پر از ماسه شدم که به عنوان نمادي از يک سنگر انفرادي روي هم چيده بودند و نوشته اي بر آن نصب کرده بودند. پارچه نوشت، هفته دفاع مقدس را يادآور شده بود. ناخواسته از هشتاد سال پيش تا امروز در ذهنم ترسيم شد و حماسه اي که پس از سال ها، دوباره تکرار شد. ياد رئيس علي هايي افتادم که بعد از سال ها همچنان مردانه و دليرانه رو به روي دشمن ايستادند و حماسه آفريدند. ياد جوان هايي که اين بار نصف سن رئيس علي را داشتند، وقتي پشت خاکريزها فرياد الله اکبر سر مي دادند. به راستي چه رازي در فرياد الله اکبر است که در هر زمان و در هر مکاني که سرداده مي شود، ناخودآگاه تن ظالم به لرزه مي افتد و حقارت خود را به نمايش مي گذارد و رسوا مي شود؟
به راه افتاديم و از کوچه ها و خيابان هايي که رنگ و بوي شهرهاي مدرن را به خود گرفته بود عبور کرديم. از چند جوان محلي آدرس منزل گل اندام خانم را پرسيديم، يکي از آن ها زير لب گفت: «نوه رئيس علي؟!» و به چالاکي روي موتورسيکلت خود پريد و گفت: «دنبالم بياييد.» از کوچه پس کوچه هايي گذشتيم که برخلاف خيابان هاي اصلي هنوز رنگ و بوي قديمي خود را حفظ کرده بودند. خانه ها معماري خاص جنوب و به خصوص استان بوشهر را داشت که از فرهنگ اصيل اين منطقه برآمده بود و مانندي در هيچ جاي ديگر نداشت. جوان موتور سوار، جلو در منزلي ايستاد و گفت :«اين جاست. سلام منو به گل اندام خانم رسونيد. بگيد نوکرت سلام رسوند.»
يگانه در را کوبيد و به انتظار جواب ماند. فضا من را با خود به سال ها پيش برده بود و تمام آن چه شنيده بودم تصويري شده بود که پيش چشمانم نقش بسته بود. در اين بين متوجه صداي کودکي شدم به سمت در ورودي که رفتم دختر بچه بازيگوش و زيبايي را ديدم که با يگانه صحبت مي کرد. بعد متوجه شدم آن دختر بچه شيرين نبيره رئيسعلي است و «اقليما» نام دارد. خيلي زود توسط بزرگترها به داخل دعوت شديم. خانه اي قديمي که بازماندگان شهيد رئيس علي دلواري در آن زندگي مي کردند. داخل که شديم، بعد از لحظاتي گل اندام خانم وارد شد. زني سالخورده، اما با همان صلابتي که از نوه حماسه سازي چون رئيس علي انتظار مي رفت. چادر نماز ساده اي به سرداشت و خوش آمدگويان داخل شد. پاي راستش را که درد مي کرد بسته بود و کمي مي لنگيد، اما لبخند مهرباني بر لب داشت. بچه هاي پرويز، پسرش، لحظه اي از او جدا نمي شدند. در طول مدتي که معارفه انجام شد مدام به اين فکر بودم که سؤالاتي را که در ذهن دارم چگونه در اين گفت و گو بگنجانم. بالاخره براي شروع گفتم، گل اندام خانم اول از خودتان براي ما بگوييد!
چي بگم؟من گل اندام، نوه رئيس علي هستم همين.

با خود م گفتم همين؟! اين که چيز کوچکي نيست. بعد سؤال کردم، شما از همسر رئيس علي مدينه خانم هستيد ديگه؟
 

ها! بابام(رئيس علي) چهار تا زن داشت اما فقط از مادر من بچه دار شد.

الان چند سال داريد؟
 

هفتاد سالمه.

نتوانستم ذوقم را پنهان کنم و سؤالي را که شايد بايد بعد از چند سؤال ديگر مي پرسيدم خيلي زود مطرح کردم. از رئيس علي براي مان بگوييد. از خاطراتي که بزرگترها براي تان تعريف کردند!
 

خب، آقام(بهادرخان) سه سالش بود که بابام(رئيس علي) شهيد شد. اما خاطره زياد تعريف مي کرد. اصلا مردم اين جا، همه، مخصوصاً اون دوره، هر وقت دور هم مي نشستند ماجراي رئيس علي و تفنگچي هايش را تعريف مي کردند، اما من بچه بودم و بازيگوش، براي همين پاي صحبت بزرگترها زياد نمي نشستم.

پس به طور کلي از دوران پدر چيزي يادتان نمي آيد از وقتي بزرگتر شده بوديد چطور؟
 

يادم هست و يادم نيست. من الان 70سالمه، خيلي سال گذشته.

حق داشت. چروک هاي صورتش هر يک حکايت از رنجي ناگفته داشت. تمام اشتياق و تمام سؤال هايم، سردرگم، دور خودم مي چرخيدند. براي اين که بتوانم به همه چيز نظم بدهم بايد موضوعي را مطرح مي کردم که کمتر کسي از ياد مي برد. براي همين از مادر بزرگش مدينه خانم سؤال کردم. حدسم درست بود، سرصحبتش باز شد که:
 

گل اندام خانم.، مادر بزرگم يک دنيا مرد بود. شيرزني بود که لنگه اش را نديدم. اصلا تمام زن هاي اصحاب رئيس علي کم از مرد نداشتند خواهر رئيس علي اصلاَ توي مجلس زنانه نمي نشست. مي گفت من حرف زنانه ندارم.

پس حتماً اين شيرزن ها وقتي کنار هم مي نشستند حرف هاي زيادي از حماسه رئيس علي تعريف مي کردند. بيشتر به چه چيزهايي اشاره داشتند؟
 

از همه چيز مي گفتند، از شجاعتش، نترسي اش، از ايمانش، با خدا بودنش. از جنگ رفتن ها و از جنگ برگشتن هاش مي گفتند، اما هميشه به شهادتش مي رسيدند. به زماني که جنازه اش را از تنگک آوردند. مادر مادر من خواهر رئيس علي بود. اونم مثل مدينه شيرزني بود. اون خيلي از رئيس علي مي گفت. کاش يادم بود براي تان مي گفتم.

براي اين که کمي حال و هوايش را عوض کنم پرسيدم نوه رئيس علي بودن چه حالي دارد؟ لبخندي زد و گفت:
 

حال خوبي داره؛ احترام داره، افتخار داره، اما خب سخت هم هست. بايد هميشه يادت باشه از پشت کي هستي و چطوري بايد باشي.

مردم به شما سر مي زنند؟
 

همه سر مي زنند، هم مردم، از هم از طرف بالا، حتي آقاي احمدي نژاد هم آمد و صحبت و احوال پرسي کرد. بقيه آقايان هم سر مي زنند...

به مشکلات تان هم رسيدگي کردند؟ کمکي دريافت کرديد؟
نه، اين اواخر آقاي مشايي به من سرزدند و پنجاه ميليون تومان کمک مالي کردند.
 

منزل رئيس علي تبديل به موزه شده است. شما تا چه زماني در خانه پدري تان زندگي کرديد؟
 

تا وقتي ازدواج کردم، يعني سال 1344.

منزل تخليه شد؟
 

مادر و آقام بودند تا سالي که انقلاب آمد و مادرم فوت کرد.

پس مادرتان سال 1357فوت کردند.
 

بله.

و رو مي کند به محمد علي، ديگر پسرش، تا ذهنش را ياري کند.
 

محمد علي: بله، سال 1357ايشان به رحمت خدا رفتند.

و همان سال خانه، ميراث فرهنگي معرفي مي شود؟
 

بله، بعد از اينکه آقاي خامنه اي تشريف آوردن و از ما ديدن کردن خانه به عنوان ميراث فرهنگي ثبت شد.

آیت الله خامنه اي در چه خصوص با شما ديدار داشتند؟
 

ايشان احترام زيادي براي رئيسعلي قائل بودند، خيلي احترام مي گذاشتند.

حالا که منزل به موزه تبديل شده براي بازديد ميرويد؟
 

نه زياد. حال درست درماني پيدا نمي کنم. جانش هم نيست. خيلي کم ميروم. اما پسرم الان رئيس موزه است.

آقا پرويز؟
 

ها! پرويز رئيس موزه است.

دستي به سر وگوش دخترهاي پرويز مي کشد که مشغول بازي با ضبط صوت در حال ضبط من هستند و نگراني من از اينکه مبادا آن را خاموش کنند.
 

از بهادرخان بگوييد، چطور مردي بود؟
 

آقام مرد خوبي بود. خيلي خوش اخلاق و با خدا. دائم عبادت ميکرد و قرآن مي خواند. خيلي مهربان بود.

بهادرخان کدخدا محسوب مي شدند؟
 

اسماً آره اما بيشتر مثل بابا و فرزند با مردم رفتار مي کرد.

به ياد داريد بهادرخان چه سالي به تهران سفر کرد؟
 

آقام مريض بود براي همين هر سال براي معالجه به تهران مي رفتيم.

منظورم سالي است که از طرف دولت دعوت شده بود.
 

من يادم نميآد از طرف دولت دعوت شده باشيم.

برخي ميگويند چون بهادرخان جلو کالاي حرام را در بندر مي گرفت با دولت وقت درگير شد و دولت براي برخورد با اين رفتار او را به تهران دعوت کرد.
 

دعوت نبود. اما با کالاي حرام و مشروب مخالف بود و نمي گذاشت وارد بشود. ميگفت تا پاي جانم ميايستم و اجازه نمي دهم حرام وارد بشود.

ماجراي فوت ايشان در بيمارستان چه بود؟ واقعاً کشته شدند؟
 

خب، اين را خدا ميفهمد اما مي گفتند اين طور بوده.

يعني ثابت نشد؟
 

هم شد هم نشد. شوهرم همراهش بود.

ايشان فوت کردند.
 

آره! محمد، حاجي چه سالي به رحمت خدا رفت؟
محمد: ده يازده سال پيش.

ايشان چه ميگفتند. ماجراي فوت بهادرخان در بيمارستان را چطور توصيف کردند؟
 

ميگفت حالش خوب شده بود و سرپا بود. قرار شد لباس بپوشد تا از بيمارستان بيرون بياييم. دکتر آمد معاينه کرد و يک آمپول به او زدند. هنوز دستش توي دست دکتر بود که حالش دوباره خراب شد. به دکتر گفته بود يک دردي توي سينه اش پيچيده. بعد هم به رحمت خدا رفت.

کجا دفن اش کرديد؟
 

بلاد خودمان. مادرش عمه اش، همه، اينجا دفن شدند. اما رئيعسلي نه، او توي قبر اول رئيس علي خوابيده.

يعني رئيسعلي اول اينجا دفن شده بود؟
 

پيکرش اينجا امانت بود. بعد پدرش گفت ميبرمش جايي که وصيت کرده. مردم گفتند جنازه پوسيده، نميشود جابه جا کرد، اما او مردم را از کازرون، شيراز، گناوه، همدان، خرمشهر، اهواز و جاهاي ديگر دعوت کرد تا جنازه رئيسعلي را در بيارن. خواهر بزرگ رئيسعلي تعريف مي کرد وقتي جنازه را در آوردند هنوز کفن تازه بود و خون از پس سرش، جايي که گلوله خورده بود بيرون ميزد. ميگفت بابام به مردم گفت: «آي مردم اينم جنازه رئيسعليتان.» مردم هياهويي کرده بودند.

بعد به عراق مي برند و آنجا دفن مي کنند.
 

ها! در نجف. همه مردم بلاد رفتند سرخاکش.

خيلي جاها به دنبال عکس از رئيسعلي بوديم آيا خود شما عکسي از ايشان نداريد؟
 

من يک عکس از سفارت انگليس توي کويت گرفته بودم که وقتي آقاي خامنه اي آمدن دادم به ايشان.

ايشان خودشان عکس رئيسعلي را خواستند؟
 

بله، ايشان خيلي رئيسعلي را دوست داشتند. عکس را که ديدن گفتند ميتوانم ببرم منم گفتم بله.

تا چه حد فکر مي کنيد عکس چهره واقعي رئيسعلي بود؟
 

عکس خودش بود.
محمد علي: عکس از سفارت انگليس به مادر داده شد. ممکن است اصل باشد، ممکن است نباشد، به هر حال در دوراني که رئيسعلي قيام مي کند بوشهر پر از نيروي اجنبي مي شود. همه جا جنگ بوده. رئيسعلي و يارانش در برابر ارتش انگليس خيلي کم تعداد بودند. بابام ميگفت وقتي رئيس علي و تفنگچيهايش از جنگ برمي گشتند برايشان کمين گذاشته بودند تا رئيسعلي را دستگيرکنند. اما در مرام آنها اسيرشدن نبود براي همين 7-8 نفري جلو آن همه ارتش انگليس ميايستند. خب در اين شرايط جاي عکس گرفتن نبوده، آنها مدام در حال جنگ بودند.

آقا محمد شما در حال حاضر مشغول چه کاري هستيد؟
 

کار آزاد ميکنم. با ماشين کار مي کنم.

شما هم نتيجه رئيسعلي محسوب مي شويد. چه حسي داريد روي شما چه تأثير ميگذارد؟
 

محمد: من ميدانم که آنها خيلي شجاع و دليربودند. واقعاً دليران تنگستان بودند که با آن شرايط جلو يک ارتش قوي ايستاده بودند. من وقتي به جبهه ها نگاه ميکردم وقتي جوانها را مي ديدم که با چه عشقي براي وطن شهيد مي شدند وقتي آن همه شجاعت و دليري را مي ديدم با خود مي گفتم خون رئيسعلي هنوز به جوشه.
گل اندام: ها! هر کدوم يک رئيس علي بودند. اين جوانان با ايمان و پر از شجاعت بودند. خون رئيسعلي پايمال نشده. بعد انقلاب رئيسعلي رو زنده نگه داشتند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 52